آب روان



پیش از آنکه چشم ها مرزی برای حضور او» پیدا کنند،

وقتی او» با کلام و قلم خود تصویر می شد،

هر صبح، خورشید که سر بر می آورد، گویی که جانی در جانش می دمید. 

گرمی روشن پرتوهای او» به نقطه نقطه ی وجودش می تابید. 

آبی که به سر و رو می زد، باران نرم بوسه های او» بود.

پنجره را هم که می گشود، عطر شیرین او» پیچیده در خنکای نسیم، می وزید و هوایش را تازه می کرد. 

پرنده ها آیینه اش می شدند، به سرودن و پریدن و گردیدن. 

از در که بیرون می زد و راهی می شد او» ضربان گامهایش بود. 

در لکه دویدنش، او» گرانش آسمان بود.

و او» در هر درخت آغوش به رویش می گشود.

نرم نرمک گرمایی در جانش شعله می گرفت. 

خود را می دید که قطره قطره آب می شود و می چکد بر لحظه های روز. 

روان می شد و روز را می شکافت


اما از وقتی چشم ها بودن او را مزه مزه کرده اند، 

و حس ها حضورش را سر کشیده اند،

دیگر خیال هم تشنه ی لمس تصویر اوست





در کشاکش نگاه و لبخند و خیال، در خواهش نوازش و مضراب انگشتانی که میلغزیدند، سر میخوردند و ضرب میگرفتند بر سازی که تشنه نواختن بود. شدیم هم قدم. هم راه. هم نفس. تاب میخوردیم بر نبودمان از آن همه بند که بنده‌مان کرده بود از پیش. گفتیم هرچه بادا باد. دل بستیم به ضریح نگاه هم. بیشتر که گذشت، برف که بارید، چشمانمان، خاطراتمان، وجودمان، دعا و یادهامان، زمزمه‌هامان و دستانمان، شدند عشقه هایی پیچیده در هم. شدیم پناه دیگری. پلک روی پلک، قلب روی قلب. روزهایمان شد بلعیدن سیری ناپذیر حضور دیگری. شد مکیدن نور از چشمان دیگری. شد جذب گرمایی که میچکد از دست دیگری.

 

تپشِ نور و روشنی‌مان جاویدان.

 




پیش از آنکه چشم هایش مرزی برای حضور 'او' پیدا کنند،

آن زمان که 'او' برایش تصویرى بود بافته از کلام و قلم،

هر صبح، خورشید که سر بر می آورد، گویی که او جانی در جانش می دمید. 

پرتو گرم 'او' به نقطه نقطه ی وجودش می تابید. 

آبی که به سر و رو می زد، باران نرم بوسه های 'او' بود و در مقابل، بوسه ها از چشم لبریزش مى بارید. 

پنجره را هم که می گشود، عطر شیرین 'او' پیچیده در خنکای نسیم، می وزید و هوایش را تازه می کرد. 

پرنده ها آیینه اش می شدند، به سرودن و پریدن و گردیدن. 

از در که بیرون می زد و راهی می شد ضربان گامهایش 'او' بود.

'او' براى پاهایش گرانش آسمان بود در برابر زمین، و همین بود که با 'او' لکه مى دوید. 

و 'او' در هر درخت آغوش به رویش می گشود.

نرم نرمک گرمایی در جانش شعله می گرفت. 

خود را می دید که قطره قطره آب می شود و می چکد بر لحظه های روز. 

روان می شد و روز را می شکافت


اما روزى آمد که بى نهایتِ تصویر 'او' پرکشید و اوج گرفت 


از وقتی چشم ها بودن 'او' را مزه مزه کرده اند، 

و حس ها حضورش را سر کشیده اند،

دیگر خیال هم تشنه ی لمس بودن اوست

تصویرى به لطافت و بى اندازگى 'او' نمى شناسد




 

پیش از آنکه چشم هایش مرزی برای حضور 'او' پیدا کنند،

آن زمان که 'او' برایش تصویرى بود بافته از کلام و قلم،

هر صبح، خورشید که سر بر می آورد، گویی که او جانی در جانش می دمید. 

پرتو گرم 'او' به نقطه نقطه ی وجودش می تابید. 

آبی که به سر و رو می زد، باران نرم بوسه های 'او' بود و در مقابل، بوسه ها از چشم لبریزش مى بارید. 

پنجره را هم که می گشود، عطر شیرین 'او' پیچیده در خنکای نسیم، می وزید و هوایش را تازه می کرد. 

پرنده ها آیینه اش می شدند، به سرودن و پریدن و گردیدن. 

از در که بیرون می زد و راهی می شد ضربان گامهایش 'او' بود.

'او' براى پاهایش گرانش آسمان بود در برابر زمین، و همین بود که با 'او' لکه مى دوید. 

و 'او' در هر درخت آغوش به رویش می گشود.

نرم نرمک گرمایی در جانش شعله می گرفت. 

خود را می دید که قطره قطره آب می شود و می چکد بر لحظه های روز. 

روان می شد و روز را می شکافت

 

اما روزى آمد که بى نهایتِ تصویر 'او' پرکشید  

 

از وقتی چشم ها بودن 'او' را مزه مزه کرده اند، 

و حس ها حضورش را سر کشیده اند،

دیگر خیال هم تشنه ی لمس بودن اوست

تصویرى به لطافت و بى اندازگى 'او' نمى شناسد

 

 


چند باره شنیده بودم و هر بار خیالم پر کشیده بود

چندین باره شنیده بودم و باز خندان تر و سبکتر دل را مى گرداند 

از متنش که کنار رفتى

دوباره شنیدمش

اگر چه زیبا بود و خوش آهنگ،

دیگر مرا نگرداند

با تو دلنواز بود

بى تو تنها شاید گوش را نواخت 

جان از تنش جدا شده بود

بر پیکر بى جانش آسمان بارید و زمین سوخت

مى سپارمش به نسیم

 


نمیدانم چگونه است که لحظات بی تو اینقدر آهسته میروند، اما چون که هستی این قدر شتاب میگیرند. 

نمیدانم شاید آنها هم به انتظار نشسته‌اند و چون تو یا نسیمت آیی و آید تندتر میتپند. شاید در آغوش آنها هم،

قلبی هست که خیال آمدنت ضرباهنگ‌شان بالا می‌یرد. شاید آنها هم تا بحال در آغوش تو 

جای گرفته باشند و آهنگ تندشان آرام گرفته باشد. شتاب‌شان آرام گیرد و در بی‌نهایتت غوطه‌ور شوند.

در حضور تو انگار ثانیه‌ها هم طعم بی‌نهایت شدن را می‌چشند. بی‌نهایتی می‌شوند تپنده و خواستنی. 


 

انگار آشنایی به طول زمان با هم بودن نیست. به خطوط و رنگ و روی ظاهر هم نیست که بگویم شبیه کسی هستی که از پیش می شناخته ام. نمی دانم چه چیزی در وجود نازنینت انقدر آشناست. 

آنقدر می دانم که به اندازه ی باران آشنایی.

که تا شعف دویدن های سر از پا نشناخته می شناسمت،

تا صمیم کودکی،

تا همپای تو دویدن.


 

انگار آشنایی به بلندى زمان با هم بودن نیست. به خطوط و رنگ و روی ظاهر هم نیست که بگویم شبیه کسی هستی که از پیش می شناخته ام. نمی دانم چه چیزی در وجود نازنینت انقدر آشناست. 

آنقدر می دانم که به اندازه ی باران آشنایی.

که تا شعف دویدن های سر از پا نشناخته می شناسمت،

تا صمیم کودکی،

تا همپای تو دویدن.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها